سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواستم در مورد این ایام یه پست بدم اما هر چی گشتم یه مطلب پیدا نکردم که تکراری نباشه به جاش وقتی داشتم کتاب کویر دکتر شریعتی رو ورق می زدم یه چیز جالب دیدم که میخوام شما هم ببینید:

 ... اسب...ها ! بله گفتم بعضی روح ها مثل اسبند.هر اسبی نقطه ی تحریکی دارد؛ گاه اسبی با خشن ترین تازیانه ها اخم به ابرو نمی آورد؛ اگر نیشتری هم به بغلش فرو بری حس نمی کند؛ حس که می کند اما تکان نمی خورد.مثل اینکه حس نکرده است.اما همین اسب یک یا چند نقطه ی تحریک دارد؛ بیخ گوشش،نقطه ای یا نقاطی بر روی گردنش، پشتش، سینه اش، زیر گلویش،که با کوچک ترین اشاره ی نوک انگشت کوچک ناگهان رم میکند و همچون پرنده ای که ناگهان بهراسد ، پر می گشاید و می پرد. چنان جنون سرعت می گیرد که هر سوارکار ماهری رابر زمین می اندازد، هر مانعی را که بر سر راهش سبز شود رد می کند، جست می زند، کوه و دشت و دره و رود و تپه و ماهور و دریا و شهر و هر چه و هر کس و هر جا را که هست،می برد و می زند و می شکند و می اندتزد و میرود و میرود تا ... از پا در آید‍، تا از چشم گم شود... و من ، احساس می کنم روحم روح یک اسب است، نه پست تر از اسب و نه برتر از اسب،‍ اما نه اسب گاری، درشکه؛ و نه اسب سواری یا کرایه. اسب بی زین و بی دهنه ، اسب چموش و سرکش و لگد زن بدخوی وحشی. نه که دهنه بر نگیرد، چرا اما به سختی، به خطر ، دیر ... راست است. خسته کننده!اما اگر ایمان بی تاب زندانی زمین که شوق معراج دارد و عشق دیداری در آن سوی آسمان ها توانست برش لگام زند و بر پشتش بر جهد و تازیانه ی دردناک سخنی آشنا بر او بنوارد ،تندبادها را پشت سر گم می کند و از صددای تند رهای آسمان سبقت می گیرد و ، همچون تیر، دشت زمین را در می نوردد و از فراز دیواره ی افق بر می پرد و در سینه ی بلورین و لطیف سپیده دم فرو می رود و، در یک چشم به هم زدن ، شاهزاده ای در بند غلامان بیگانه را -که آهنگ فرار از سرزمین غربت زمین و گریز از خیمه گاه وحشیان و دشمنان پلید و کینه تز زیر این آسمان دارد، و از بیم اسارت در چنگ سوداگران و برده فروشان این سیه بازار ، عزم دیار خویش کرده است- به مرز عالم می رساند و ، بشتاب پرش یک آرزو ، او را به درگاه خود - آنجا که در و دیوارش و ساکنانش همه خویشاوندان چشم انتظار وی اند- می برد؛ درگاه بلندی که بر دامنه ی کوهستان مغروری نشسته است که ننگ هیچ گامی را نپذیرفته و ، بر چهره اش ، خدشه ی هیچ نگاه چرکین و نکبت و مجروح کننده ای نیفتاده و به مزبله ی هیچ «فهم» تنگ و کوتاه و عفنی نیالوده است.


نوشته شده در  شنبه 85/11/7ساعت  11:36 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به لودر قسم
دست ها
کاری به کار عشق ندارم..
همین
وقت نوشتن
آقا ما بد، شما خوب
ارغوان
[عناوین آرشیوشده]